مرور گذشته

عزیزم امروز رفتم سراغ دفتر خاطراتت ،اخه قبل از اینکه این وبلاگ رو درست کنم خاطراتت رو یادداشت میکردم .وقتی میخوندم همه اون صحنه ها میومد جلوی چشمام ،بدنیا اومدنت ولحظه های نوزادی ،اینکه روز به روز بزرگتر شدی،غلت زدی ،سینه خیز رفتی واولین مرواریدهات که تو ماه هفتم (11مهر89)بیرون زد.

چقدرقشنگه لحظاتی که باتوسپری کردم ،اینکه تو ماه نهم تصمیم گرفتم اطاقت رو جدا کنم (15 ابان89)وتو چه راحت با قضیه کنار اومدی گرچه هر یکساعت به سراغت میومدم وبهت سرمیزدم.

توماه دهم تازه تصمیم گرفتی به تنهایی بنشینی ،وتازه یازده ماهت تموم شده بود که چهاردست وپا رفتن روتجربه کردی،از صبوریت نگم که همه انگشت به دهان مونده بودن ،آخه بچه هم مگه اینقدر اروم میشه،الان هم مثل بچه های دیگه شیطون نیستی گرچه مامان دوست داره کمی بیشترورجووورجه کنی....

چه خاطرات قشنگی

                                                                               ادامه دارد.................


تاریخ : 30 تیر 1392 - 03:14 | توسط : maman goli | بازدید : 1052 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

خاطرات ماه رمضان

عزیزم ،ثنای گلم امروز چهارم رمضان سال نودو دو است .باز رمضان امد ومن رو برد به خاطرات سال 88 اون سال من شما رو باردار بودم اوایلش بود،خیلی حالم بد بود .

ویاروتهوع واستراحت مطلق از یکطرف ،استرس به ثمر رسیدن دختر نازم از طرف دیگه واقعا اذیتم میکرد ،خاطرات تلخ دفعات گذشته مدام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام میگذشت اخه شما بارداری پنجم من بودی هربار این حال وروز بد روتا ماه پنجم وششم سپری میکردم ودر نهایت نا باوری همگان دست خالی ا ز بیمارستان برمیگشتم وهر بار باین جمله روبرو مبشدم "زایمان زودرس"ولی هنوز امید داشتم ،این بار ته دلم قرصتر بود اخه با بابایی قبلش رفته بودیم کربلا واز حضرت ابوالفضل خواسته بودم نمیدونم شاید قسمت این طور بود.............

تودوران بارداری تقریبا تمام شبها تا صبح بیدار بود از بس حالم بد بود .بعضی شبها بابایی میرفت استخر وتا ساعت 1بامداد بازم تنها بودم البته گه گداری خاله جون مرات میومد پیشم ،روزها دیر سپری میشد ،دکتر بهم گفته بود اگر بتونم به هفته 27 بارداری برسم شاید بشه تو دستگاه نگهش داریم ومن لحظه شماری میکردم .....

اون سال ماه رمضون با تمام نگرانیهاش سپری شد وهرسال با اومدن اینماه خدارو صدها هزار بار شکر میکنم ،واقعا داشتن دختری چون تو ارزش تمام سختیها رو داشت .

رمضان برایم یاداورروزهای سخت واستجابت دعای همگان در حق بنده حقیره


تاریخ : 21 تیر 1392 - 23:30 | توسط : maman goli | بازدید : 814 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

عروسی خاله جون

وای نمیدونی که چه هفته پر استرسی رو مامان پشت سر گذاشت ،ازیکطرف کارهای عروسی خاله که مامان باید انجام میداد چون میدونی که مامان جون چقدر پادرد داره ،(حتی زمانی که میاد خونه ما شما کمکش میکنی وعصاشومیدی دستش).از یک طرف هم مریضی شما دختر گلم

از 4شنبه شب نگو که تا صبح بالای سرت بودم وبه هیچ طریقی تبت پایین نمی اومد ،لرز هم کرده بودی ووضیعت شکمت روهم که نگو ...

کلی یواشکی بابا برات اشک ریختم اخه دیدت چهره معصومت با اون حال واقعا ناراحت کننده بود.

خلاصه دیگه جمعه صبح تب شما قطع شد ....خدارو شکر.

اما بشنویم از شب عروسی که شما چقدر اذیت کردی اخه عزیزم هنوز حوصله ات سر جاش نیومده بود و مدام دنبالم میومدی ونمیذاشتی هیچکاری بکنم  !!!!!تازه اخرشب اوقاتت اومد سرجاش ویه دوست پیدا کردی ومیخواستی پیشت بمونه.

مامانی خوش حالم که حالت خوب شد گلم .انشاا..همیشه سلامت باشی

ازدوستای گلمون در نی نی پیج تشکر میکنم که نگران حال ثنا بودن وبراش دعا کردن


تاریخ : 17 تیر 1392 - 19:22 | توسط : maman goli | بازدید : 821 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

وای حالا چیکار کنیم....

عزیزم امروز از صبح که بلند شدی اوقاتت تلخ بود نفهمیدم چرا؟بردمت خونه مامانی تا به کارام برسم اخه جمعه عروسیه خاله جون مرآته،خلاصه مامانی چند بار بهم زنگ زد وگفت ثنا خیلی نا ارومی میکنه  وقتی اومدم به نظرم اومدکمی حال نداری .باهم اومدیم خونه وشما روخوابوندم ولی وقتی از خواب بلند شدی دیدم داغ داغی وخلاصه اووضاع شکمت هم بهم ریخته !!!!!!!

عصری با بابا بردیمت دکتر. 40 درجه تب داشتی ،کلی دوا وانتی بیوتیک .اخه دختر گلم چرا دم عروسی مریض شدی ؟؟؟؟؟

خیلی برات ناراحتم ،پارسال هم که 15 تیر عقد خاله جون بود بازم تب داشتی هیچ چی از عروسی نفهمیدی .امیدوارم تا پس فردا حالت خوب شه چون وقتی در مورد عروسی خاله جون حرف می زدمیم کلی ذوق می کردی .


از دوستای نی نی پیج میخوام که برات دعا کنن


تاریخ : 13 تیر 1392 - 08:32 | توسط : maman goli | بازدید : 793 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

برای تو......

دخترم ،دردانه عزیزتر ازجانم

 پاره تنم،دوستت دارم

صدای دلنوازت را،نگاه معصومانه ات را

شیطنت های کودکانه ات را،

اشک بی کینه ات را

دل پاک ومهربانیت را ،همه را دوست دارم

می دانی....

تومژدگانی همه صبرهای عالمی

توبهترین همدم ومونسی ،بامحبت ترین پرستار عالمی

تو ارزنده ترین هدیه خدا برروی زمینی ...

دریک کلام تورحمت کاملی

تورا باتمام وجودم دوست دارم




تاریخ : 07 تیر 1392 - 11:58 | توسط : maman goli | بازدید : 917 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

رفتیم جهیزیه بچینیم

مامانی، روز نیمه شعبان من وشما رفتیم تا جهیزیه خاله جون مرآت روبچینیم ،آخه بابایی مثل سالهای پیش رفته بود   عیادت بیماران ،هر سال بابا نیمه شعبان با دوستانش میره بیمارستانها عیادت. وشکلات و... به پرسنل بیمارستان وبیماران میدن .

خلاصه من وشما هم رفتیم خونه خاله جون وشما که عاشق گل وگیاهی رفتی تو حیاط وباغچه هارو اب دادی.اما چه کنم که هنوزبعد از یکسال از شوهر خاله (علی آقا)خجالت میکشی وهمین چهارتا کلمه رو هم جلوی اون نمی گی!!!!

راستی این باربی هایی رو که هفته پیش برات خرید بودم رو با خودت آورده بودی و مثل همیشه که از صبح تا شب عروسک بازی میکنی امروز هم مشغول بودی.

این عروسکت(ایدین)رو همش میپیچی تویک پتو نشون میدی که سردشه اونوقت خودت از گرما خیس عرق میشی اخه نفسم من از دست این کارای بامزت چه کنم ..ملوسک خدا تورو برای ما حفظ کنه


تاریخ : 04 تیر 1392 - 09:11 | توسط : maman goli | بازدید : 1844 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

نیمه شعبانی دیگر

عزیزم ،دخترم ،تمام هستی ام

امشب یکی از بهترین شب های سال ویکی از مهمترین عید ما مسلمین است.

نیمه شعبان دوباره از راه رسید وچقدرخوشحالم که امسال چهارمین نیمه شعبانی است

که من تورا در کنارم دارم .

سالها در همچون شبی با اشک در آغوش کشیدنت را از مولایمان خواستم وامشب هم از او میخواهم تا همواره یار وپشتیبانت باشد .

 

دوستت دارم تا ابد




تاریخ : 03 تیر 1392 - 05:28 | توسط : maman goli | بازدید : 900 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

بالاخره امتحانای مامان تموم شد

دخترگلم بالاخره هفته پیش 4 شنبه22خرداد امتحانای مامان تموم شد گرچه این ترم هم شما اذیت شدی هم من چون اصلا دوست نداشتی مامان بره پشت میز ودرس بخونه ،مامان بیچاره هم میومد تو اطاق شما وقاطی عروسکا هم درس میخوند هم عروسک بازی میکرد،خوب این هم یک شیوه جدید برای گرفتن فوق لیسانسه دیگه!!!!!!!!!!!

هفته پیش هم که شب امتحان امار گیر داده بودی وتقریبا هر 10دقیقه یکبار عروسکت(آیدین )رو می اوردی ومیگفتی جیش !

مامان اخه یکی نیست به خودت بگه چرا هنوز پوشک میشی اونوقت این ایدین بدبخت باید ده دقیقه یکبار بره دستشویی.

اما عزیزم برات یه مژده دارم که مامان 3 ماه تعطیله ومیخواد با دختر گلش کلی صفا کنه


تاریخ : 28 خرداد 1392 - 04:29 | توسط : maman goli | بازدید : 847 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

دیگه ثنا از تنهایی دراومد

دخترکم بالاخره از تنهایی دراومدی،ابوالفضل پسر دایی کوچولوت روز پنج شنبه 16خردادساعت 10.15 صبح بدنیا اومد .مامانی شما رو گذاشت پیش بابا ورفت بیمارستان چون شما توخواب ناز بودی.

روز جمعه شمارو بردیم خونه دایی میثم تا این فسقلی رو ببینی از جانب شما هم برای عزیز عمه یک ماشین قرمز خریدیم اولش خیلی ازش خوشت اومد اما وقتی شروع به گریه کر دپریدی بغل مامانی انگار توقع نداشتی یه موجود به اون فسقلی صدای به اون بلندی داشته باشه.

خلاصه از اون روز ماجرا داریم هر موقع میگیم بریم خونه ابوالفضل با خنده میگی نه البته سه بار پشت هم میگی .

با اینکه دوستش داری انگار ازش میترسی گلم .

امااین پسر دایی خیلی دم بریدس همش میخواد بغل شه اگرهم بغلش نکنن گریه میکنه ،مامان جون اصلا مثل کوچولیای شما نیست شما اصلا گریه نمیکردی هنوز همه یادشونه .عزیزم ممنون به خاطر صبوریت گرچه حالا یک کم جبران کردی .!!!!!!!!!


تاریخ : 26 خرداد 1392 - 08:52 | توسط : maman goli | بازدید : 1375 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر