عزیزم ،ثنای گلم امروز چهارم رمضان سال نودو دو است .باز رمضان امد ومن رو برد به خاطرات سال 88 اون سال من شما رو باردار بودم اوایلش بود،خیلی حالم بد بود .
ویاروتهوع واستراحت مطلق از یکطرف ،استرس به ثمر رسیدن دختر نازم از طرف دیگه واقعا اذیتم میکرد ،خاطرات تلخ دفعات گذشته مدام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام میگذشت اخه شما بارداری پنجم من بودی هربار این حال وروز بد روتا ماه پنجم وششم سپری میکردم ودر نهایت نا باوری همگان دست خالی ا ز بیمارستان برمیگشتم وهر بار باین جمله روبرو مبشدم "زایمان زودرس"ولی هنوز امید داشتم ،این بار ته دلم قرصتر بود اخه با بابایی قبلش رفته بودیم کربلا واز حضرت ابوالفضل خواسته بودم نمیدونم شاید قسمت این طور بود.............
تودوران بارداری تقریبا تمام شبها تا صبح بیدار بود از بس حالم بد بود .بعضی شبها بابایی میرفت استخر وتا ساعت 1بامداد بازم تنها بودم البته گه گداری خاله جون مرات میومد پیشم ،روزها دیر سپری میشد ،دکتر بهم گفته بود اگر بتونم به هفته 27 بارداری برسم شاید بشه تو دستگاه نگهش داریم ومن لحظه شماری میکردم .....
اون سال ماه رمضون با تمام نگرانیهاش سپری شد وهرسال با اومدن اینماه خدارو صدها هزار بار شکر میکنم ،واقعا داشتن دختری چون تو ارزش تمام سختیها رو داشت .
رمضان برایم یاداورروزهای سخت واستجابت دعای همگان در حق بنده حقیره