باباجون خوش اومدی

ثنای مامان 

بالا خره ششم ابان رسید ،از چند روز قبل بدو بدوهای من شروع شده بود وداشتم خونه رو برای اومدن بابایی اماده میکردم .یک ذوقی تو دلم بود که نگو، اما شما گویا دیگه طاقتت طاق شده بود واین روزهای اخری بهانه گیری میکردی .

بابا گفت ساعت پروازشون از مدینه ساعت4 بعداز ظهره.ازصبح غذا رو اماده کردم چون قرار بود باباومامانی من به اتفاق خاله ودایی ومامان بابایی وعمه زهرا بعد از فرودگاه بیان منزل ما

ساعت 5.30 راهی فرودگاه شدیم.چه ترافیکی همش نگران بودم که دیر برسیم عمو علی شو هر خاله مرآت رانندگی میکرد وبیچاره مدام مسیرو عوض میکرد خلاصه پرواز بابایی 6.45 رسید وما هنوز نرسیده بودیم اما بابا گفت ما تا بارهارو بگیریم طول میکشه خلاصه......انتظار به سر رسید وبابا جون وماهمدیگر رو دیدیم اما عکس العمل شما خیلی جالب بود کاملا شوکه شده بودی وسکوت مطلق حتی وقتی بابایی بغلت کرد وشما رو بوسید اصلا عکس العمل خاصی نشون ندادی ،توی ماشین کمی رودرواسی داشتی اما وقتی رسیدیم خونه کم کم بقول معروف یخت باز شد جوری که همش دوست داشتی با بابا صحبت کنی ،الحق هم که زبونت باز شده بود وچیزهایی میگفتی که تا حالا نگفته بودی .

دوتا عروسک بابایی برات اورده بود که یکیش باربی اما کاملا با حجاب !!!!معلومه از حج اومده ،اون یکی عروسکت هم که سوار سه چرخه س وشما اسمش رو گذاشتی آماندا.آخه اماندا اسم دختر دوست من( لعبت جونه)که شما این مدت که بابا نبود دو سه بار دیدیش وخیلی دوستش داری .

ماجرای این هفته واومدن بابا سر دراز داره که کم کم برات مینویسم .

                            ازطرف من وثنا :بابا جون دوستت داریم وبه خونه خوش اومدی


تاریخ : 11 آبان 1392 - 08:04 | توسط : maman goli | بازدید : 1437 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام