عشقم ،تولدت مبارک

انگار همین دیروز بود ،19 بهمن 88 ،از شب تا صبح خوابم نبرد همش از این پهلو به اون پهلو شدم البته این هشت ماه وسیزده روز بارداری همش کارم همین بود از بس حالم بد بود خواب درستی نداشتم ولی اون شب یک حس دیگه داشتم نمی دونم خوشحال بودم یا ذوق زده ،راستش هنوز باورم نمی شد بعد این همه سال دارم مامان میشم .ازیک طرف هم نگران بودم که نکنه حالا که داریم دخترم رو زودتر از موعد بیرون میاریم براش اتفاقی بیافته اما چاره ای نبود نشانه ها حاکی از این بود که دیگه نمیشه صبر کرد.فکر میکنم 6 صبح تو بیمارستان بودیم ومن دومین مادر باردار از اون 15 مادر بودم که باید بچش به دنیا میومد .وای خدای من چه لحظاتی بود .....دلهره واضطراب....

چشمامو باز کردم تو اطاق بودم اما خیلی درد داشتم .بالاخره انتظار تموم شد ثنا دختر قشنگی که خدا به ما هدیه داد مزد سالها صبرمان بود .همه خوشحال بودن ومن بیشتر از همه گرچه اخرین نفری بودم که دخترم رو دیدم چون تو دستگاه بود ومن ساعت 10 شب رفتم سراغش ....خدایا شکرت بالاخره طعم شیرین مادر شدن رو حس کردم .

وامروز چهارسال ازاون روز میگذره  وهر لحظه اش یک خاطره بود .

عزیزم ،ثنا بانو . 

برای هر لحظه وهر کدوم از حرکاتت چقدر قند توی دلم اب شد برای غلت زدن ،خندیدن ، نشستن وراه رفتنت ....هر زمان تونستی یک نوع شادی رو به من هدیه کنی.این سه ماهه اخیر با حرفای شیرینت خستگی رو ازتنم دور کردی ،هر وقت تو این مدت نفس تنگی به سراغم اومد فقط یاد روزهای با تو بودن تونست کمکم کنه .این مدت کاملا فهمیدی که مامان میزون نیست ،مدام بغلم کردی ومنو بوسیدی .محبتت حرف نداره عشقم ،همیشه همین طور بمون .دیشب تونستم یک تولد کوچولو برات بگیرم .

مامانی ، دایی ،خاله ...دورهم جمع شدیم اگرچه مثل همیشه نذاشتی ازت عکس بگیریم اما بالاخره هر کی از یک طرف با سه تا دوربین یک کارایی کردیم البته مال من که خوب از آب در نیومده حالا منتظر عکسای خاله ودایی هستم ببینم چی میتونم از بینش پیدا کنم که به درد البوم ووبلاگت بخوره.

خلاصه دیشب کلی رقصیدی که خدا رو شکر با فیلم این لحظات ثبت شد واما کیکت که یک خرگوش صورتی کوچولو بود .

خلاصه کلی کادو گرفتی که فکر میکنم این قسمت ماجرا برای شما خیلی لذت بخش بود.

 

                  عشق مامان تولدت مبارک .



تاریخ : 19 بهمن 1392 - 08:44 | توسط : maman goli | بازدید : 2261 | موضوع : وبلاگ | 33 نظر

برای تو که عزیز ترینی...

دختر گلم ،عشقم،ثنا بانو 

میدونم خیلی وقته سراغ وبلاگت نیومدم در حالیکه این مدت بیشترین پیشرفت رو داشتی ومن باید این لحظات زیبا رو ثبت میکردم اما میدونی که مامان نزدیک سه ماهه مریضه ونمی دونم چرا این قرص ودواها اثر نمیکنه ،یکی میگه ماله الودگی هواست ،یکی میگه مال استرس واضطرابه اما واقعا این نفس تنگی واین حملات گاه وبیگاه امانم رو بریده .

اخر هفته تولد دختر گلمه ،19 بهمن 88 یکی از بهترین روزای زندگی مامان بود که تو سرمای زمستون خدا بهش دختری رو داد که همه دنیاش بشه وروح وقلبش رو آرامش بده .

فکر میکنم فقط وجود تو این مدت بهم امید بودن داده ،این که  با محبت میای سراغم ومدام منو بغل میکنی ومیبوسی واز وقتی تو این سه ماهه اخیر دایره لغاتت بیشتر شده وهمش به من میگی مامان دون (مامان جون) واقعا خوشحالم .

دوست دارم مثل سالهای گذشته بتونم برات یک تولد خوب بگیرم .امیدوارم تا آخر هفته حداقل حالم جوری باشه که بتونم این کارو  انجام بدم.

چون جدیدا خیلی از تولد خوشت میاد وقتی تو ماشین میشینیم حتما باید سی دی لپ قرمزی رو برات بزاریم چون اهنگ اولش تولدت مبارکه وشما خیلی دوست داری . 

دخترم ،عشقم ...

                                    دوستت دارم مثل همیشه


تاریخ : 13 بهمن 1392 - 22:15 | توسط : maman goli | بازدید : 1438 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

بالاخره ازت عکس انداختم

بالاخره ازت عکس انداختم

این عکس رو نیمه مهر با کلی ترفند گرفتم تا بتونم برای بابایی بفرستم .
تاریخ : 30 آبان 1392 - 11:02 | توسط : maman goli | بازدید : 2692 | موضوع : فتو بلاگ | 53 نظر

یا علی اصغر

یا علی اصغر

اذر 89 .ثنای 10 ماهه ما یاد وخاطره علی اصغر شش ماهه رو برای ما زنده کرد
تاریخ : 19 آبان 1392 - 01:46 | توسط : maman goli | بازدید : 1845 | موضوع : فتو بلاگ | 17 نظر

یا علی اصغر

یا علی اصغر


تاریخ : 19 آبان 1392 - 01:36 | توسط : maman goli | بازدید : 1686 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

در انتظار بابایی

در انتظار بابایی

تاریخ عکس 6/8/92
مکان :فرودگاه مهرآباد

دخترم اینجا منتظر بودیم تا بابایی از مکه برگرده وشما طبق معمول موقع عکس انداختن نگاهت رو از دوربین برگردوندی!وقتی بزرگ شدی نگی چرا تو این سن من عکس ندارم ها ؟؟؟؟خودت با مامان همکاری نمیکنی .اما خوب من همچنان به این عکس انداختن ها ادامه میدم .
تاریخ : 15 آبان 1392 - 22:55 | توسط : maman goli | بازدید : 1290 | موضوع : فتو بلاگ | 18 نظر

نفسم........

نفسم ،دختر نازم

این روزها با اومدن بابایی دوباره خونه یه رنگ وبوی دیگه گرفته .دیشب مهمونی ولیمه بابایی بود وشما از صبح فکر میکردی قراره بریم عروسی ،اخه تازگیها یعنی از بعد از عروسی خاله مرآت عاشق عروس ولباس عروس و....اینا شدی .

هفته پیش وقتی داشتیم با هم از آرایشگاه بر میگشتیم شما گفتی عدوس ومن به این ور اون ور نگاه کردم ومتوجه ماشین عروسی شدم که اونجا بود خیلی هیجان زده شدم چون برای اولین بار از این کلمه استفاده کرده بودی .

راستش توی این ماه گذشته خصوصا هفته پیش که بابا اومده تغییرات چشمگیری توی کلام شما رخ داده که منو متعجب کرده دیگه تقریبا اکثر چیزها رو تقلید میکنی واینقدر قشنگ وشیرین میگی که دل آدم ضعف میره مثلا امشب که از تالار برگشتیم وبا خاله مرآت داشتیم غذاهای اضافه رو ظرف میکردیم شما رفته بودی سراغ کادوها چون عاشق باز کردن کاغذ کادویی وبه خاله گفتی :آله آوو ،من و خاله مرات متوجه شدیم منظور شما چاقو ست تاکادو ها روباز کنی یا چند روز پیش که تولد بابایی بود گفتی تولدت مبارک ولی اینقدر بامزه میگی که دلم میخواد بخورمت

شاید برای گفتار درمانی زود اقدام کردم وشما باید از لحاظ ژنیتیکی این دوره رسش رو طی میکردی اما الان اصلا پشیمون نیستم چون یه مادر هر کاری از دستش بر بیاد باید انجام بده .

بعضی ها به کنایه میگفتن شما از وقتی این رشته رو میخونی به این مساله گیر میدی اما خوب عزیزم اگر ما دنبال علم بریم وازش استفاده نکنیم که فایده نداره حتما وقتی بزرگ بشی واین نوشته رو بخونی به من حق میدی نازنینم.

یاد حرف بابای مهری ماه خانم(یکی از دوستان نی نی پیج) افتادم که وقتی بابایی رفت مکه پایین یکی از پستها نوشتند انشاا...وقتی بابای ثنا برگردن ثنا میگه زیارت قبول ،چه جالب بودکه واقعا وقتی بابایی اومد تو واقعا پیشرفت کرده بودی .عاشقانه دوستت دارم بهانه زندگیم ،نفسم..........


تاریخ : 12 آبان 1392 - 10:11 | توسط : maman goli | بازدید : 1900 | موضوع : وبلاگ | 14 نظر

باباجون خوش اومدی

ثنای مامان 

بالا خره ششم ابان رسید ،از چند روز قبل بدو بدوهای من شروع شده بود وداشتم خونه رو برای اومدن بابایی اماده میکردم .یک ذوقی تو دلم بود که نگو، اما شما گویا دیگه طاقتت طاق شده بود واین روزهای اخری بهانه گیری میکردی .

بابا گفت ساعت پروازشون از مدینه ساعت4 بعداز ظهره.ازصبح غذا رو اماده کردم چون قرار بود باباومامانی من به اتفاق خاله ودایی ومامان بابایی وعمه زهرا بعد از فرودگاه بیان منزل ما

ساعت 5.30 راهی فرودگاه شدیم.چه ترافیکی همش نگران بودم که دیر برسیم عمو علی شو هر خاله مرآت رانندگی میکرد وبیچاره مدام مسیرو عوض میکرد خلاصه پرواز بابایی 6.45 رسید وما هنوز نرسیده بودیم اما بابا گفت ما تا بارهارو بگیریم طول میکشه خلاصه......انتظار به سر رسید وبابا جون وماهمدیگر رو دیدیم اما عکس العمل شما خیلی جالب بود کاملا شوکه شده بودی وسکوت مطلق حتی وقتی بابایی بغلت کرد وشما رو بوسید اصلا عکس العمل خاصی نشون ندادی ،توی ماشین کمی رودرواسی داشتی اما وقتی رسیدیم خونه کم کم بقول معروف یخت باز شد جوری که همش دوست داشتی با بابا صحبت کنی ،الحق هم که زبونت باز شده بود وچیزهایی میگفتی که تا حالا نگفته بودی .

دوتا عروسک بابایی برات اورده بود که یکیش باربی اما کاملا با حجاب !!!!معلومه از حج اومده ،اون یکی عروسکت هم که سوار سه چرخه س وشما اسمش رو گذاشتی آماندا.آخه اماندا اسم دختر دوست من( لعبت جونه)که شما این مدت که بابا نبود دو سه بار دیدیش وخیلی دوستش داری .

ماجرای این هفته واومدن بابا سر دراز داره که کم کم برات مینویسم .

                            ازطرف من وثنا :بابا جون دوستت داریم وبه خونه خوش اومدی


تاریخ : 11 آبان 1392 - 08:04 | توسط : maman goli | بازدید : 1426 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

فقط سه روز مونده

ثنای گل مامان

روز پنجشنبه عید غدیر منزل دختر خاله بابایی دعوت بودیم،چون شوهر خاله بابا یی (سعیدآقا)از مکه برگشته بود .خیلی دختر خوبی بودی همه گفتند چه خانم شده ومن خودم هم این یک ماه متوجه شده ام که شما چقدر تغییر کردی،خیلی اجتماعی شدی واین یکی از خواسته های بزرگ مامان بود، اما بشنویم از اینکه شما خیلی با محبت تر شدی وهمش به من میگی مامان دون که البته منظورت همون مامان جونه ومن توی دلم قند اب میکنم وفکرمیکنم تقریبا روزی چهل پنجاه بار باید بگم جون دلم که خیلی هم لذت میبرم .

علاقت به عروسکات ده برابر شده وتقریبا شبی 3یا 4 تا ازاونها رو بایدبخوابونی وبا چنان دقتی روی اونها پتو میکشی که انگار واقعا سردشون میشه .

داشتم از روز عید غدیر میگفتم ،راستی میدونی مامانی من وبابا یک همچین روزی پیمان  بستیم وتوی محضر به عقد هم در اومدیم (30 خرداد71).

پنج شنبه وقتی برگشتیم خونه شما توی ماشین خوابیدی البته این اتفاق به ندرت میوفته چون اصولا شما  با خوابیدن مخالفی!!خلاصه وقتی از خواب پاشدی خیلی اوقاتت تلخ بود ونمی دونم چرا فیلت یاد هندستون کرد وسراغ بابایی رو گرفتی اونم با گریه!!!!! ومن مجبورشدم به بابا زنگ بزنم تا شما صداشو بشنوی اما انگار اوضاع بدتر شد چون بابا گفت میام میبرمت پارک وشما بعداز خداحافظی یک بند میگفتی تاپ .خدا پدر لیلا جون (دوستم )رو بیامرزه که ساعت 11ونیم شب با همسر وپسرش اومدن وما اون موقع شب شما رو بردیم پارک .

عزیزم فکر میکنم دیگه واقعا صبرت لبریز شده اما اگر یک کوچولو صبر کنی بابایی میاد 

     خوشگلم فقط 3 روز مونده 


تاریخ : 04 آبان 1392 - 10:15 | توسط : maman goli | بازدید : 1929 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر